دیشب عرفان باز اس ام اس زد. چقدر دلم واسش تنگ شده .بهش گفتم زود خداحافظی کرد.منم دیگه حرفی نزدم.
میخوام دیگه کم کم فراموشش کنم اما میدونم که نمیتونم تا ابد عشقش تو قلبه. با اینکه میدونم تو شرایطی که واقعا بهش نیاز داشتم. همیشه آدما وقتی بهشون نیاز داری ترکت میکنن میرن دیگه نگاه به هیچی نمیکنن و هیچ چیز تو براشون ارزش نداره.
هیچ وقت یادم نیمره که براش گریه کردمو از تنهایم گفتم اما اون گفت که میخواد تنها باشه. برای بار سوم این حرف از دهنش در اومد.
چرا آدما سر هیچ کدوم از حرفاشون نمیتونن بمونن؟؟؟؟؟؟ چرا همه چیزو راحت به باد فراموشی میسپارن؟؟؟؟؟؟
همین عرفان چقدر قول بهم داد و سر هیچ کدوم از حرفاش نموند. قول داده بود که دیگه حرف از رفتن نزنه قول دارپده بود که تا آخر با هام میمونه تا یکی از ما دو تا ازدواج کنه و این رابطه تموم شه بره.قول داده بود که تا آخر پشتمه و میتونم تو مشکلات بهش تکیه کنم. کو کجا رفت تموم حرفایی که زد؟
نمیدونم چرا بعد اینکه من مریض شدم خواست بره؟؟؟
هر شب کارم شده که همش فکر کنم بقیه عمرمو باید تنها بمونم این که همه چیو میدونست نموند بقیه بدونن میمونن؟؟؟؟؟؟؟
هر شب گریه مهمون چشموننم میشه بدون اینکه کسی بفهمه.
دلمم برای باباو مامانم خیلی تنگ شده نمیشه برم گذاشتم بعد امتحانمات برم.خدا کنه حال بابا بهتر بشه.
نظرات شما عزیزان:
|